27 سال انتظارش را کشیدند، آمد همه را شاد کرد اما امروز زیر خروارها خاک دفنش کردند...
12:30 شب بود تلفن زنگ خورد، با صدای زنگ تلفن در دلم آشوبی به پا شد هیچ وقت، هیچ وقت تلفنهای این موقع شب نوید خبر خوشی را نمی دهند؛ البته نه، یکبار پیام شادی به همراه داشت پیام تولد نوزادی که پدر و مادرش 27 سال انتظارش را کشیده بودند...
خبر تلخ را شنیدیم، خانه را غبار غم فرا گرفت، هزاران سوال و چرا و ... اما هیچ کداممان جواب سوالهایمان را نیافتیم و نفهمیدیم چه حکمتی بود در این آمدن و رفتن...حتما هم او که او را آفرید؛ خوب از حکمتش آگاه است و ما کاری جز تسلیم شدن به حکم الهی نداریم...
تمام مدت شوک بودم اصلا نمی توانستم باور کنم، نمی خواستم که باور کنم، همه گریه می کردند اما من نه، بدنم داغ شده بود نفسم به شماره افتاده بود اما مثل همیشه تودار و آرام بودم، حواسم به همه بود که آرامشان کنم اما از درون داشتم آتش می گرفتم، اشک نریختم تا وقتی او آمد و تمام بغضم در آغوشش شکست، مرهمی شد برایم حرفهایش، آغوشش و نوازشش، اما آن مادر چه؟ هیچ مرهمی برای این درد جانکاهش وجود دارد؟ هیچ چیزی می تواند غمش را حتی اندکی بکاهد؟ شیرین زبانی هایش را می تواند فراموش کند، هر بار که وارد اتاقش شود اسباب بازی هایش، لباسهایش را ببیند چه حالی خواهد شد...سرم درد می کند...